آرزوهای برباد رفته زیر سقف خانه ای که نیست
ساره نوری
خبرنگار خبرگزاری مهر
گرمای هوا کلافه کننده است به روستای عرب آباد خسروی از توابع بخش چهارباغ واقع در شهرستان ساوجبلاغ رسیده ام، مقصدم دهیاری است از مرد میانسالی که چهره ای آفتاب سوخته دارد می پرسم، آقا، دهیاری کجاست، نگاهی می اندازد و بدون اینکه چیزی بگوید با حرکت دست مسیر مستقیم را نشان می دهد، گویا گرمای هوا او را هم کلافه کرده است طوری که حوصله حرف زدن ندارد، کمی جلوتر می روم سمت راست جاده مزارع کشاورزی است، کلم های بنفش زیر نور آفتاب کم رنگ تر به نظر می رسند. به انتهای خیابان رسیده ام ساختمان دهیاری پیداست اما مقصد من خانه بدون سقف کنار دهیاری است، هفته گذشته بود که می گفت اگر می خواهی مرا پیدا کنی به عرب آباد که رسیدی سراغ دهیاری را بگیر، کنار ساختمان دهیاری اتاق کوچکی است که سقف هم ندارد، آنجا زندگی می کنم.
اتاق کوچک با سقفی از جنس گونی های رنگی در مقابل چشمانم قد علم کرده است، از دَر و آیفون تصویری خبری نسیت، مستقیم از خیابان می توانید وارد اتاق شوید، دَر اتاق پتوی زهوار درفته ای است که حریم بیرون از داخل را جدا می کند، اسمش را فراموش کرده ام، هر چه فکر می کنم یادم نمی آید، گرمای هوا هم کلافه ترم کرده در افکارم غرق شده ام که دختر شش یا هفت ساله پتو را کنار زده بیرون می آید، مرا که می بینید در چشم برهم زدنی غیب می شود صدای دخترک می آید، مادرش را صدا می زند، مادر بیرون می آید نگاه هایمان بهم گِره می خورد، چند لحظه ای می گذرد، همسرش را صدا می زند و مرا به داخل راهنمایی می کند، وارد اتاق که می شوم تازه عمق ماجرا پیدا می شود یخچال کهنه ای گوشه اتاق است و کمدی کوچک اما شکسته گوشه ای دیگر از قالی هم خبری نیست، چند تخته پتو روی خِرت و پِرت ها به چشم می خورد که آثار سوختگی روی آنها پیداست.
هوای خانه بی سقف این خانواده پنج نفره را کولر آبی کوچکی قرار است خنک کند که گویا زورش به گرمای هوا نمی رسد، مروارید دختر دو ساله این خانواده از شدت گرما گریه می کند، بچه نمی داند که چرا مجبور است در چنین شرایطی زندگی کند. علی و زهرا دو فرزند دیگر خانواده اند، امسال علی باید کلاس چهارم را می گذراند اما به دلیل مشکلات مالی خانواده یک سالی عقب افتاده و کلاس سوم می رود، زهرا فرزند دوم خانواده کلاس اولی است ولی ذوق کلاس اولی بودن را ندارد، این را مادرش می گوید. زینب مادر خانواده با چهره ای گندمگون کناری نشسته است، حال و احوال و لهجه اشان نشانی از جنوب دارد ولی بیش از 10سال است که نشانی اشان به استان البرز، شهرستان ساوجبلاغ، شهر چهارباغ، روستای عرب آباد تغییر کرده است.
محسن پدر خانواده سر صحبت را باز می کند از روزهای می گوید که کارش رتق فتق امور مربوط به باغات مردم بوده است. محسن از زمانی سخن به میان می آورد که دغدغه زندگی اش آبیاری درختان بوده ولی خزان زمانی سر می رسد که صاحب باغ تصمیم به فروش باغ می گیرد و محسن به همراه زینب و بچه هایشان آواره کوچه و خیابان می شوند. زینب رشته کلام را از آنجایی به دست می گیرد که آتش زندگی اشان را خاکستر کرد، به پتوها اشاره می کند که یادگاری از آن دوران است، غصه می خورد و می گوید زندگی امان از اول اینگونه نبود بچه هایم اسباب بازی داشتند، کمد داشتیم، لباس، اجاق... راستی می گوید اجاق، در آن فضا اثری از آشپزخانه نیست.
خانه بی سقف محسن و زینب حمام و دستشویی ندارد، از آب آشامیدنی هم خبری نیست، گویا علی و زهرا در این دو ماه و اندی که شرایط چنین رقم خورده مدام دل درد دارند، زینب می گوید به گمانم از آبی است که استفاده می کنیم، آخر آب آبیاری درختان است. محسن در ادامه از روزهای می گوید که کارگری کرده تا خرج زن و بچه هایش را درآورد. از جوشکاری بگیر تا سفیدکاری، کاشیکاری و بنایی، سری به همه جا کشیده تا بتواند در این وانفسای گرانی شکم خود و خانواده را سیر کند. اما این روزها مجبور است بیشتر خانه باشد چرا که خانه اشان در و پیکر ندارد، چندین موقعیت کاری هم برایش پیش آمده که مجبور شده است بی خیال شود.
محسن به حضور مسئولان شهرستان اشاره می کند که گویا هفته دولت به روستای عرب آباد سری زده اند، همان روز فرماندار دستور می دهد که وام دو و نیم میلیون تومانی به محسن بدهند تا بتوانند خانه ای با این قیمت تهیه کرده و دست زن و بچه را بگیرد و از این اتاق بی سقف نجات یابند ولی نامه وام در مراحل اداری گیر می کند. با اینکه کمتر از یک ماه دیگر به مهرماه مانده است ولی علی و زهرا هنوز خرید نکرده اند محسن وقتی حرف می زند چندباری به آغاز مدارس اشاره می کند و می گوید مانده ام با این همه گرانی چه کنم . رو به من می کند و می گوید خانم به والله دفتر و کتاب و کیف گران است. وقتی محسن حرف از مدرسه می زند زهرا با چشمان معصومانه به پدر نگاه می کند، گویا می خواهد چیزی بگوید ولی حرفش را قورت می دهد او هم فهمیده اگر کار نباشد از مدرسه و کیف و کتاب و روپوش خبری نیست
در اتاقی کوچک میهمان خانوادهای پنج نفره هستم که هر از چندگاهی می گویند ببخشید که اسباب پذیرایی نداریم، اینجا خبری از تلگرام، اینستاگرام و سلفی نیست اصلا خبری از اخبار این روزها نیست محسن و زینب از هیچ جا خبر ندارند نمی دانند قیمت گوشت و مرغ چقدر است. آنها می گویند و من به خاطر می سپارم بیش از یک ساعت گذشته و هوا گرم تر شده است راهی می شوم از اتاق بیرون که می آیم همه اشان پشت سرم می آیند بیرون، یک دنیا سوال را در چشمانشان می بینم زینب آرام طوری که بچه ها متوجه نشوند می گوید امیدی هست؟ ممکن است کسی صدای ما را بشنود؟
می آیم دری نیست که پشت سرم ببندم از اتاق چند قدمی که دور می شوم خیابان است در مسیر به حرفها، آرزوها و درددل هایشان فکر می کنم . در منطقه عرب آباد که نزدیک محله ملک آباد و زندان قزل حصار است خانواده های بیشماری در فقر زندگی می کنند این مناطق پر از مشکلات ریز و درشت است. اینجا بی پولی، اعتیاد و کارتن خوابی با هم پیوندی دیرینه دارند گویا قرار است بی پول که می شوند اعتیاد به سراغشان بیاید، بعد خانه هایشان دود شود و بعد آواره کوچه و خیابان شوند و بعد و بعدهایی که همه از بر هستند ولی گویا کاری از دست کسی برنمی آید.